دفتر خاطرات تهران: پلهای جدید بر ریشههای کهن

برنامهی جشنوارهی قوم شناسی ژانویه، در محتوای خود به بررسی و مطالعهی فرهنگ منطقه و کشورهای همسایه، بهویژه ایران نیز پرداخته بود. به ابتکار هاسمیک ماتهوسیان، هماهنگکنندهی جشنواره و مدرس موسیقی، ما میزبان معلم، نویسنده، سردبیر، مترجم، روزنامهنگار و نویسنده، آقای ژرژ آبراهامیان بودیم. آقای آبراهامیان در یک سخنرانی، فرهنگ ایرانی و ردپای ارامنه در ایران را معرفی کرد.

پس از این دیدار، دو کارگاه آموزشی برگزار شد: یکی در مورد آشپزی ایرانی و دیگری دربارهی هنر گلدوزی، که توسط نارینه گریگوریان (همسر ژرژ آبراهامیان) برگزار شد. همچنین، بخشی از فرهنگ ایرانی یعنی «مینیاتور ایرانی» را یکی از والدین ایرانی-ارمنی ما، ملانیا توماس، معرفی کرد.

شور و اشتیاق ما نسبت به این دیدارها و اطلاعات دریافتشده هنوز فروکش نکرده بود که بهعنوان ادامهی این مسیر، با پادرمیانی ژرژ آبراهامیان، دعوتنامهی رسمی از نمایشگاه گردشگری و صنایع تهران (TITE) دریافت کردیم.

با حمایت مجموعهی آموزشی «مخیتار سباستاتسی»، اکنون در ایران هستیم.

هم برای من و هم برای هاسمیک، این نخستین سفرمان به ایران و تهران بود. چنانکه مولانا میگوید: «آنچه در جستجویش هستی، در جستجوی توست...» آری، ما بسیار مشتاق بودیم که در ایران باشیم.

من ایران را از طریق شاعران آن میشناختم: مولانا، حافظ، فردوسی، و در میان معاصران، رسول یونان، ساره دستاران، شهاب مغربی، عباس کیارستمی و دیگران. زمانی که تدریس میکردم و در برنامهی تئاتر مشارکت داشتم، همواره شعر ایرانی بخشی از تئاتر ادبی ما بود. بهعنوان یک معلم، میخواستم نوجوانان با زبان عمیق و در عین حال سادهی شعر ایرانی، که طبیعت، عشق، زیبایی و درد انسانی را توصیف میکند، آشنا شوند.

علاوه بر ادبیات، سینما نیز دریچهای برای ورود من به فرهنگ ایرانی بود: فیلمسازانی چون جعفر پناهی، اصغر فرهادی، محمد رسولاف، عباس کیارستمی. و از میان هنرمندان، شیرین نشاط، نقاش، ویدئو آرتیست و عکاس شناختهشده، برایم بسیار عزیز بود.

روز اول

از یک سو، سرزمین شاعران حافظ و مولانا، و از سوی دیگر، فیلمهای کیارستمی و تصاویر خلقشده توسط نشاط... و اکنون، من در تهران هستم!

در فرودگاه، نمایندهی دعوتکنندگان، آقای عزیزمرادی ، به استقبال ما آمد. من و هاسمیک مشتاق بودیم که پس از رسیدن به هتل و جا بهجا شدن، فرصتی برای گشتوگذار در تهران در شب داشته باشیم. اما متأسفانه، مسیر فرودگاه تا هتل «New Naderi» چندین ساعت طول کشید، و در نتیجه، در روز نخست، تهران را تنها از پشت شیشههای ماشین دیدیم.

تهران شبانه از پنجرهی ماشین همچون قصهای از هزار و یک شب به نظر میرسید. نورها در رگهای شهر میرقصیدند، در حالی که ما به سوی نخستین اقامتگاه ایرانی خود در حرکت بودیم. باید میخوابیدیم، اما چه کسی میتوانست بخوابد، وقتی که قلب شرق آن سوی دیوارها میتپید؟

روز دوم

طلوع آفتاب، صفحهی جدیدی را در ساعت ۷:۳۰ صبح گشود.

قلهی باشکوه دماوند همچون تاجی عظیم بر سر تهران قرار داشت و ما را از شمال شهر خوشامد میگفت.

جشنواره همانند کتابی از مینیاتورهای قدیمی ایرانی افتتاح شد و گنجینههای ایران را ورق به ورق نمایان کرد.

هر غرفه، دنیای خاص خود را داشت و استانهای مختلف ایران را با هنرها، صنایعدستی، موسیقی و آیینهایشان معرفی میکرد.

انگشتان سفالگران، داستانهایی هزاران ساله را به زبان رنگ ها روایت میکردند. درب نجاران، با رگههای چوب به رقص درمیآمد. چکش مسگران، نغمههای کهن را

مینواخت. طرحهای حکشده بر روی چرم، افسانههای شرقی را بازگو میکردند. نیهای حصیربافان، در دستان استادکاران به شگفتیهای طلایی بدل میشدند. فرشبافان، باغهای بهشتی را در تار و پود قالیها میبافتند. گلدوزیها، شعر صبوری زنانه را در خود نهفته داشتند. رنگهای شیشههای معرق، داستان عشق نور و سایه را روایت میکردند، و عروسکها زنده میشدند تا قصههایشان را تعریف کنند.

هر استان به عنوان منطقهای منحصر به فرد برای گردشگری معرفی میشد، همراه با تمام ظرفیتهای آن.

چون روز نخست جشنواره بود و هنوز همهی استانها حضور نداشتند، تصمیم گرفتیم برای ناهار و گشتوگذار بیرون برویم.

و اینک… کاخ گلستان!

مادر جان... گلستان...

تخت مرمر، شیشههای رنگی که سمفونی رنگها را مینواختند، و تالارهای کاشیکاریشده… گویی که اینها، ترجمهی بصری اشعار مولانا بودند. انسان در برابر این شکوه بیکلام میماند... گلستان را باید دید.

عصر، آقای عزیزمرادی ما را به مکانی با نام «پل طبیعت» برد.

شگفتی دیگری که به دست یک زن ساخته شده بود؛ یک توری فلزی در آسمان!

این پل، همچون پرندهای غولآسا بود که بر فراز شهر در پرواز بود.

در زیر پای ما، چراغهای تهران چون ستارگانی که از آسمان فرو افتاده و بر زمین مستقر شده بودند، روشن و خاموش میشدند.

احساس عجیبی بود... ایستادن بر این پل و احساس کردن آغوش امروز ایران با گذشتهی هزارسالهاش؛ پلی میان گذشته و حال، میان شرق و غرب، میان زمین و آسمان.

روز به پایان رسید، اما هزار و یک راز هنوز در انتظار ما بودند.

همانطور که حافظ میگوید: «اگر به این باغ آمدهای، شتاب مکن، زیرا هر گلی داستانی برای گفتن دارد... »

روز سوم

ماشین به سمت شمال حرکت کرد. از پنجره، زیبایی تهران را میدیدیم که از خیابانها و گذرگاههای پر از نقاشیهای دیواری در حال جریان بود. ما در غرفه استان لرستان ایران توقف کردیم، جایی که آقای عزیزمرادی از آن منطقه بود. من و هاسمیک در حال گشت و گذار بودیم و از دیدن آن همه زیبایی لذت میبردیم، در حالی که نمایندگان دولتی

در حال بازدید از نمایشگاه و غرفه بودند. وقتی صدای دُهل، دف و زُرنای ایرانی به گوش رسید... یک کشف صورت گرفت: آهنگهای «تاتیک زالور گماغر» و «یلنیک اریشتی ورن» ما ناگهان در میان ملودیهای ایرانی گم شدند.

بخش رسمی تبدیل به جشن ساختن پلهای فرهنگی شد.

جمهوری ارمنستان با «مجموعه سباستاتسی» حضور پیدا کرد. من در سخنرانیام، امکانات، علایق و چشماندازهای همکاریهای ممکن را ارائه دادم. برنامه مجموعه ، «جشنواره هنر»، باشگاه زبان فارسی و فعالیتهای انتخابی آن، هنر-صنعت، اختراعات مهندسی و تکنولوژی، پروژههای تبادل بینالمللی آموزشی مجموعه، رشته گردشگری کالج، برنامههای پیادهروی و سفرها و تجربیات ما را معرفی کردم. پیشنهاداتی نیز داشتم: روز جهانی زبان فارسی در ۱۵ می است، و در این روز میتوانیم «روزهای فرهنگ ایرانی» را در تقویممان پایان دهیم. در این چهار روز میتوانیم به فرهنگ ایرانی پرداخته و با موضوعات مختلف مانند شعر، ادبیات، داستانهای حماسی، آشپزی، هنر-تکنولوژی و در نهایت روز ۱۵ می با کنسرتی این روزها را به پایان برسانیم. صحبت کردم که میتوانیم از اساتید ایرانی در اقامتگاههای تبادل فرهنگیمان استقبال کرده و از طریق کارگاهها تجربههای ایرانی را کسب کنیم، و در نهایت با برگزاری نمایشگاه و بازارچهای مشترک، همکاری را به نمایش بگذاریم. همچنین میتوانیم اساتید را پس از تنظیم جزئیات بیشتر به بازارچههای ایروان دعوت کرده یا در یک غرفه مشترک شرکت دهیم.

سخنرانی من با تشویق و دست زدن حضار مواجه شد.

«ارمنستان هیچگاه اینطور جدی و سازنده معرفی نشده بود، جشنواره سالانه است و همیشه ارمنستان دعوت شده است، اما اینطور بازخورد سازندهای دریافت نکرده بودیم»، آقای امین طاهری گراوند، مدیر «پارک فناوری» استان لرستان گفت.

این سخنان به عنوان یک شروع جدید برای پلهای فرهنگی، آموزشی و فناوری که ملتهای ما را به هم نزدیکتر از همیشه خواهد کرد، مطرح شد. ۱۵ می، روز جهانی زبان فارسی، تبدیل به نماد همکاری ما شد.

در ادامه، مقامات مختلف با ما آشنا شدند و آخرین ملاقات بسیار احساسی بود. ملاقات با معاون وزیر حفاظت از آثار فرهنگی ایران تبدیل به سفری احساسی به باغ یادمانهای مشترک ملتهایمان شد.

در بالا اشاره کرده بودم که در غرفه استان لرستان ما در اجراهای موسیقی، شباهتهایی را یافتیم؛ اکنون معاون وزیر تأکید کرد که در این استان حضور ارامنه وجود داشته است، پانزده روستا. او توضیح داد که ارامنه همیشه محبوب بودهاند و مردان ایرانی

اغلب عاشق دختران ارمنی میشدند، اما چون دین اجازه نمیداد، ارامنه دختران خود را به ازدواج آنها نمیدادند، ایرانیها درباره این عشق بیجواب داستانهای زیادی نوشتهاند. معاون وزیر یکی از آن داستانها را برای ما خواند، و لحظهای سکوت شد... چه کسی فکر میکرد که شباهتهای موسیقاییمان اینقدر ریشهدار باشد؟ معاون وزیر همچنین گفت که چگونه او قبرستان ارامنه استان را از نابودی نجات داده است، زمانی که در برابر ماشینهای زرهی ایستاده و گفته بود اگر باید نابود شود، بگذارند از روی او رد شوند. اینگونه نه تنها قبرستان نجات یافت، بلکه به فهرست آثار ملی ایران نیز اضافه شد. پس از شنیدن این داستانهای احساسی، من به عنوان یک ارمنی از او تشکر کردم و خواستم که داستانها را به ما منتقل کند و ما آنها را در پروژههای خود بگنجانیم و حتما در کنسرت پایانیمان در ۱۵ می اجرا خواهیم کرد. همچنین دعوت کردم که با هم به لوری سفر کنیم، به عنوان یک استان خواهر. آقای ژورژ نیز پیشنهاد همکاری در زمینه تبدیل استانها به «استان خواهر» را مطرح کرد. دوباره تشویق و دست زدن.

در سخنانم، همچنین درباره ردپای ایرانی در ایروان صحبت کردم و اشاره کردم که معمولاً فقط در مورد مسجد کبود صحبت میکنیم، اما محله کند به وضوح مستنداتی از حضور ایرانیها دارد و درباره مسجد کند صحبت کردم و گفتم که در آن نمایش تکنفره

اجرا کردهام. این مستندات نیز حضار را انگیزهمند کرد و آقای ژورژ گفت که از این پس از پروژههای فرهنگی مختلف در مسجد کبود حمایت خواهد کرد، از جمله خوانش متون ادبی، نمایشگاهها و دیگر برنامهها.

او همچنین از قهرمان حفظ مسجد کبود یاد کرد، زمانی که در دهه ۱۹۲۰ دولت شوروی تصمیم به نابودی تمامی اماکن مذهبی گرفته بود و چطور یغیشه چارنتس، یکی از مکانهای محبوبش مسجد کبود بود، تلاشهایی برای نجات آن انجام داد و آن را به پناهگاهی برای روشنفکران تبدیل کرد. او از درخت توتی که در حیاط مسجد کاشته شده بود نیز یاد کرد، درختی که تبدیل به یکی از جشنهای محبوب ایروانیها شد به نام «جشن توت» که در آن به یاد چارنتس از او ستایش میکردند. یادآوری کرد که دیگر این جشن برگزار نمیشود، اما ایروانیها آن روز را به گرمی یاد میکنند. در پاسخ به این داستان احساسی، من پیشنهاد کردم که این جشن را به تقویممان اضافه کنیم و آن را بازسازی کنیم، دوباره زندگی بخشیده و سنت محبوبی را که ما را با چارنتس پیوند میدهد، باز زنده کنیم... پلهای جدید بر اساس سنتهای قدیمی.

ملاقات بعدی با تیم «پارک فناوری» بود که در آن همکاریهای ممکن، زیرساختهای مجموعه، مرکز آموزشی آرَاتِس و همچنین آزمایشگاه اختراعات مهندسی ما معرفی شد، و اینجا نیز تیم آماده همکاری در بخش آموزشی و ارائه خدمات بود. از آنها خواستم که پیشنهادات خود را ارسال کنند و ما حتماً به آنها پاسخ خواهیم داد. ملاقاتهای رسمی ما به پایان رسید و به هتل برگشتیم.

روز چهارم

بعد از صبحانه، قرار بود از کلیسای سنت سارگیس بازدید کنیم و با خانم آلیس، بانوی فعال گلیمبافی جامعه ارمنی که مدیریت موزه و گالری کلیسا را بر عهده داشت، دیدار کنیم. فقط یک خیابان ما را از کلیسا و گالری جدا میکرد. آقای عزیزمرادی همراهیمان کرد و راه را نشان داد. هوای بارانی احساسات ما را منعکس میکرد، زیرا ما به شدت به تهران، ایران و مردم ایرانی علاقهمند شده بودیم. آنقدر محبت و صمیمیت انبار کرده بودیم و هنوز نتواسته بودیم همه چیز را ببینیم که نمیخواستیم از آنجا جدا شویم.

خانم آلیس و پسرش، رازمیگ، با لبخند روشن خود از ما استقبال کردند، و از همان لحظه، احساس کردیم که سالهاست یکدیگر را میشناسیم. این احساس آشنایی و گرمای خاصی بود. در موزه گردش کردیم، تحت تأثیر مجموعه، بهویژه لباسهای ملکهها و شاهزادهخانمهای ارمنی قرار گرفتیم. درباره جامعه ارمنی و شخصیتهای فرهنگی مشهور جامعه صحبت کردیم. خانم آلیس همچنین فعالیتهای خود و نمایشگاههای آینده

را معرفی کرد. داستانهای خانم آلیس بهقدری زنده و جذاب بودند که انگار شخصیتهای موجود در موزه می خواستند از خواب طولانی بیدار شوند.

ما همچنین توافق کردیم که نمایشگاههای مشترک برگزار کنیم و همکاری کنیم. ناگهان آقای عزیزمرادی که با دقت به صحبتهای ما گوش میداد، پیشنهادی زیبا و احساسی ارائه داد: گفت که با مشورت آمده و میخواهد که پیشنویس توافقنامه همکاریمان را در کلیسای ارمنی امضا کنیم... پیشنهاد او برای امضای پیشنویس توافقنامه در کلیسا، نقطه اوج دیدار ما شد.

ما وارد کلیسا شدیم، دعا کردیم، و با کشیش ملاقات کردیم که از او برکت گرفتیم. آقای عزیزمرادی با فروتنی در سالن کلیسا منتظر ما ماند، سپس طبق پیشنهاد خود، قرارداد را امضا کرد... لحظهای بسیار احساسی بود، ما عهد بستیم که روابط فرهنگی دیرینه میان ملتهایمان را حفظ و گسترش دهیم.

از خانم آلیس و رازمیگ خداحافظی کردیم و به هتل برگشتیم. کمی غمگین، اما با امید به آغازهای جدید، به سمت فرودگاه حرکت کردیم. کم مانده بود که پروازمان را از دست بدهیم، اما آقای عزیزمرادی، وفادار به ماموریت دوستانهاش تا آخر، ما را به موقع به فرودگاه رساند... و به او نیز خداحافظی گفتیم.

این سه روزی که در تهران گذراندیم، به یک زندگی کامل تبدیل شد، ترکیبی از فرهنگهای ارمنی و ایرانی، لبخندهای صادقانه، مراقبت و مهماننوازی بیپایان. حالا نه تنها خاطراتی گرم داریم، بلکه عزم راسخی داریم که این دیدار را به یک همکاری بلندمدت و پربار تبدیل کنیم.

نمایشگاههای مشترک، تبادلهای فرهنگی و پروژههای خلاقانه منتظر نوبت خود هستند. سفر کاری تهران دیگر نقطه پایان نیست، بلکه نقطه چندگانهای است که وعدههای جدید و کشفهای غیرمنتظرهای به همراه دارد.

بدون شک این موفقیتها امکانپذیر نبودند بدون جشنواره «قومشناسی» هاسمیک ماتهوسیان، بدون تلاشهای ویژه و فداکارانهاش، بدون مهربانی آقای ژورژ و حمایت بیوقفهاش و البته بدون اعتماد مجموعه سباستاتسی... سپاسگزارم.

کناریک نرسیسیان


IR

Edit Delete